روایت محبت میان طبیب و بیمار- روزنامه ایران- یکشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۵، شماره ۶۳۲۵

محمد و سارا از دکتر جاسب و ارتباطشان با او می گویند

محمد 15 بهار را پشت سرگذاشته و از سه سال قبل با بیماری سرطان خون دست به گریبان است. به دلیل بیماری از درس و کلاس عقب ماند و امروز در پایه هشتم تحصیل می کند.

محمد بهترین اتفاق زندگی اش را آشنایی با دکتر جاسب می داند و می گوید او دومین و آخرین فرزند خانواده است. سه سال پیش وقتی با خانواده برای مسافرت به بیشه رفته بودند حالش به هم خورد و نتوانست روی پای خودش بایستد. بلافاصله محمد را نزد پزشک می برند و با تجویز او آزمایش مغز استخوان می گیرند و آنجا بود که متوجه بیماری اش می شود. او را در بخش آنکولوژی بیمارستان شفا بستری می کنند و آنجا بود که با دکتر جاسب آشنا می شود: «روزی که برای معاینه کنار تختم آمد، احساس کردم فرشته مهربانی کنارم ایستاده. خنده از صورتش محو نمی شد. از همان روز اول به من روحیه داد و گفت: نترس، با هم و به کمک هم این بیماری را شکست خواهیم داد.

دکتر سال ها در کنار بخشی که ما بستری بودیم زندگی می کرد و من هربار که دلم می گرفت یا بی حوصله بودم به اتاق او می رفتم و حتی بعضی وقت ها در کنارهم ناهار یا شام می خوردیم. بارها همراه او و دیگر بچه ها برای گشت و گذار به جاهای مختلف شهر رفته ایم. خلاصه ساعت هایی را که در کنارش بودیم اصلا متوجه گذر زمان نمی شدیم. من ماهی یک بار برای شیمی درمانی به بیمارستان می روم و دکتر جاسب نخستین کسی است که از ته دل دوست دارم ببینم. اگر یک دوست مانند دکتر داشته باشیم تا آخر عمر خوشحال خواهیم بود. او بسیار دلسوز و دوست داشتنی است و اگر یک روز نباشد دل همه ما بچه ها برای او تنگ می شود.»

مثل پدر سارا 4 سالی است که درمان بیماری اش به پایان رسیده و امروز تنها خاطرات خوبی که آن روزها در کنار پزشک معالجش داشت برایش باقی مانده است.

این دختر 16 ساله که به سرطان استخوان مبتلاشده بود از روزهایی گفت که برای مبارزه با این بیماری تنها به یک چیز نیاز داشت: «روحیه قوی» و دکتر جاسب کسی بود که این روحیه را تمام و کمال به او هدیه کرد.

سارا می گوید: مهرماه سال 90 متوجه بیماری ام شدم و ابتدا به بیمارستان محک تهران آمدم و بعد از آن به بیمارستان شفای اهواز منتقل شدم. وقتی برای نخستین مرحله شیمی درمانی در بخش آنکولوژی بستری شدم کودکان بیمار و خانواده هایشان از پزشکی تعریف می کردند که عاشق بچه هاست و همه او را دوست دارند. خیلی دوست داشتم این پزشک مرا معالجه کند.

وقتی برای نخستین بار دکتر جاسب را دیدم حس کردم او را به اندازه پدرم دوست دارم. او فراتر از وظیفه یک پزشک برای درمان کودکان بیمار تلاش می کند و هیچگاه بیماری را از ادامه درمان ناامید نمی کند. گاهی اوقات اتفاق می افتاد که یک کودک بر اثر پیشرفت بیماری جان خود را از دست می داد و دکتر جاسب تلاش می کرد تا دیگر بیماران از این موضوع مطلع نشوند.

بعضی شب ها که حالم بد بود دکتر کنار تختم می نشست و باهم بازی می کردیم و گاهی برای او قصه می گفتم. در هر ساعت از شبانه روز اگر بیماری به او نیاز پیدا می کرد می توانست در اتاق دکتر را بزند و او را صدا کند. درس های زیادی از او یاد گرفتم و رفتار این پزشک همیشه قابل تحسین است.